یکی بود، یکی نبود، درزمانهای قدیم مردی بد طینت و ظالم با زن و دو فرزندش در بیابانی زندگی می کردند. روزی از روزها مرد از راهی می گذشت که چشمش به شنزاری افتاد که ریگ های رنگ به رنگ درآن دیده می شد. مرد که از آنها خوشش آمده بود، مقداری راجمع کرده در جیب گذاشت تا برای فرزندان به خانه بیاورد وقتی که به خانه رسید، دست درجیب کرد، ناگاه متوجه شد که همه ریگها تبدیل به گندم شده اند. خیلی خوشحال شد. الاغ و چند کیسه را برداشت و به راه افتاد تا ازآن شنها بار کرده به خانه بیاورد و استفاده نماید.
خواهر دقایقی منتظر ماند و چون خبری از برادر نشد، غمگین و افسرده او را تعقیب نمود ناگاه متوجه شد که برادرش به شکل یک آهوی لنگ درآمده و لنگان لنگان به سوی او می آید. وقتی چنین دید حالش دگرگون شد و مدتها شروع به گریه و زاری نمود اما چاره ای جز تسلیم سرنوشت نداشت. همراه برادرش کنار چشمه انسانها آمدند و پس از رفع خستگی و خوردن آب هر دو به خواب رفتند.
دختر در خواب دید برادرش بصورت
انسانی درآمده، با خوشحالی از خواب پرید، اما متوجه شد که اثری از او نیست و
حیوان بیچاره سربه بیابان گذاشته و رفته است. خواهر که می دانست برادرش او
را ترک نخواهد کرد، منتظر بازگشت او شد. آهو پس از مدتی به کنار چشمه و به
خدمت خواهر آمد و گفت :برای پیدا کردن آذوقه رفته بودم . از فردای آن
روز آهو برای آوردن غذا و اطلاعات دیگر به اطراف چشمه می رفت و دختر هم به
بالای درخت رفته او را نظاره می کرد تا برگردد و مخصوصأ به برادرش سپرده
بود که از او خیلی فاصله نگیرد. چون ممکن است مورد هدف تیر شکارچیان قرار
گیرد.
روزی از روزها پسر پادشاه آن منطقه به شکار آمده بود. چون خسته شد برای
استراحت به کنار چشمه آمد و درآنجا اطراق کرد و در زیر سایه درخت به خواب
رفت. دختر که از بالای درخت به برادرش فکر می کرد و می دانست که نمی تواند
پیش خواهرش برگردد، ناراحت شد و شروع به گریه نمود. دراین حال قطره ای از
اشکهای چشمش روی صورت پسر پادشاه که زیر درخت درحال استراحت بود افتاد.
پسرجوان
از خواب بیدار شد و دختر زیبا را در بالای درخت دید. از او خواست که پائین
بیاید، اما دختر امتناع نمود. پسر گفت مطمئن باش کی به تو صدمه نمی زنم
باز هم دختر قبول نکرد و به خواهش و تمنای پسر اعتنایی ننمود. پسر پادشاه
به دیار خود برگشت و جریان دختر را برای پدر و خانواده بازگو نمود و گفت
من عاشق این دختر هستم و با هر زحمتی که شده باید او را به کاخ بیاورید.
شاه که پسرش را زیاد دوست می داشت، برای آوردن دختر جایزه تعیین کرد.
پیرزنی
مکار و حیله گر اعلام آماد گی نمود. چند روز بعد خود را بصورت پیرزنی کور و
مهاجر در آورد. چند تکه از لباس های خود و یک عدد لگن لباسشویی برداشت و
به کنار چشمه آمد تا به بهانه شستن لباس های خود حیله ای بکار برده ودختر
را فریب دهد. آن روز هم مثل دیگر روزها آهوی لنگ به صحرا رفته و دختر هم از
بالای درخت او را تماشا می کرد پیرزن به کنار آب آمد و دیگ خود را وارونه
روی آتش گذاشت که آب گرم کند و لباس ها را بشوید، چند بار آب آورد و به
جای اینکه به داخل دیگ بریزد، در پشت دیگ می ریخت. دختر که از بالای درخت
شاهد وقایع بود، صدا زد آهای مادر، دیگ را وارونه روی آتش گذاشته ای.
پیرزن مکار که به ظاهر خود را کور و ناینا نشان می داد گفت 0 دخترم،
خداوند عاقبت تو را به خیر کند، تو را خدا فرستاده که به من کمک کنی و این
چند تکه لباس را بشویی . دختر که قلبی مهربان ودلی پاک داشت و هیچ فکر نمی
کرد این زن حیله گر برای ربودن او آمده باشد و هم برای اینکه کار پیرزن را
تمام کند تا برادرش مزاحم نداشته باشد و بتواند به کنار چشمه بیاید، گفته
های پیرزن را قبول کرد و از درخت پائین آمد و شروع به شستن لباس ها نمود.
پی ازشستن لباسها پیرزن گفت: دخترم، چشمانم نمی بیند، سرم را شسته ام، لطف
کن موهایم را شانه بزن . دختر هم اطاعت کرد و مشغول شانه زدن موهای پیرزن
شد.
زن مکار درحالیکه دخترصمیمانه مشغول خدمت به او بود، لباسهای خودش را به لباس های دختر دوخت تا نتواند فرار کند.
طبق برنامه قبلی، چند نفر که در نقطه ای دور مخفی شده بودند. با اشاره
پیرزن از کمینگاه بیرون آمدند تا دختر بیچاره را که می خواست فرار کند،
دستگیر نمایند. دختر گفت: آی درخت خم شو، دشمن آمد ، شاخه درخت پایین آمد،
اما به علت دوخته بودن لباس هایش نتوانست از درخت بالا رود. در همین حال
مردان او را گرفتند و به قصرپادشاه بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. و
آهوی بیچاره وقتی که دید خواهرش را به کاخ پادشاه بردند با احتیاط دراطراف
شهر قدم می زد و شبها در پناهگاهی می خوابید تا کسی متوجه او نشده و نداند
که برادر زن پادشاه است.
مدتها گذشت، عروس حامله شده بود. ندیمه
شاهزاده تصمیم گرفت او را از بین ببرد زیرا عاشق شاهزاده بود و فکرمی کرد
با کشتن این زن میتواند با او ازدواج نماید. پس در یک روز معین به قصد
گردش، عروس بینوا را به سرچاهی برد و با فریب دادن وی، او را به قعر چاه
انداخت ولی چاه عمق زیادی نداشت و زن یچاره که از مرگ نجات یافته بود. درته
چاه ماند ندیمه هم لباس های عروس خانم را پوشید و قابلمه ای برشکم بت و
قیافه خود را شبیه عروس شاهزاده کرد و به قصر رفت. ندیمه که متوجه تماس
آهوی لنک با عروس شاهزاده شده بود و می دانست ممکن است مشکلی برایش بوجود
آورد، تصمیم گرفت او را هم سربه نیست کند. از این رو به شاهزاده گفت : من
بیمارم و مشتاق خوردن گوشت آهوی لنگ هستم و نشانی های آهو را هم داد.
شاهزاده عده ای را مسئول شکار حیوان یچاره نمود . آهو بعد از واقعه خواهرش
هر روز به سرچاه می آمد و غذایی برای خواهر و دو فرزند تازه متولد شده اش
می آورد. طبق دستور شاهزاده، شکارچیان برای شکار آهو حرکت کردند و از راه
دور آهو را دیده، او را تعقیب نمودند. یکی از آنان که جوانمردی خداشناس
بود، متوجه شد که آهو لنگ لنگان به سرچاهی می رود و برمی گردد و با دیدن
شکارچیان از آن ناحیه دور نمی شود. این مرد متدین و با انصاف گفت « این
حیوان مظلوم را شکار نکنید تا بدانیم چرا دائم در اطراف چاه پرسه می زند.
شکارچیان به محل واقعه آمدند و در کنارچاه صدای زن و بچه ای را شنیدند و
دیدند از ته چاه نور و روشنایی به بالا می آید. مرد به کنار چاه رفت و صدا
زد « شما کی هستید و در ته چاه چه می کنید؟ زن گفت مرا از این مهلکه
نجات دهید تا خود را معرفی کنم: وقتی زن را به همراه دو کودک خود از ته
چاه بالا آوردند، تمام ماجرای خود را برای شکارچیان بازگو نمود. یکی
ازآنان را به دربار فرستادند و جریان را به اطلاع شاهزاده رساندند. زن و هر
دو بچه اش را به همراه برادرش (آهوی لنک) به قصربردند و سالها درکنار
یکدیگر باخوشی و شادمانی زندگی کردند. آن ندیمه هم که چنان خیانتی کرده
بود، به دستور شاهزاده سخت ترین شکنجه ها را برایش تعیین نمودند و فردای آن
روز دو قاطر چموش پیدا کرده، هر پایش را به یک قاطر بسته، در بیابان رهایش
نمودند، در نتیجه این جانی پست همچو دیو آدمخوار به سزای اعمال ننگین خویش
رسید.
یکی بود، یکی بود، در زمانهای قدیم
پادشاهی بود که از مال و مال دنیا چیزی کم نداشت، او با دختر یکی از
حکمرانان منطقه ازدواج کرده اما صاحب فرزندی نشده بود ناچار زن دوم و سوم
و.... و بالاخره هفتمین زن را هم به خانه آورد، ولی هیچکدام باردار نشدند.
سالها
سپری شد، پادشاه افسرده و غمگین و همیشه دراین فکر بودد که پس از او تاج و
تخت به دست چه کسی خواهد افتاد، اتفاقأ درویشی به درخانه وی آمد و به خدمت
پادشاه رسید.
یک - خروسونگ قویرغینا اینا نما ، تیلکینینگ آندنیا ... |